عباس میرزا (1255- 1316 هجری قمری). پسردوم محمدشاه و برادر کوچکتر ناصرالدین شاه. مادر وی خدیجه خانم نام داشته و خواهر یحیی خان چهریقی بوده است. عباس میرزا پس از مرگ پدر همواره مورد سؤظن برادر خود ناصرالدین شاه بود. مدت بیست و هفت سال در بغداد و استانبول تبعید بود و در سال 1294 با کسب اجازه از ناصرالدین شاه به ایران برگشت و به ملک آرا ملقب شدو حکومت زنجان به او واگذار گردید اما وی از ترس شاه از آنجا به قفقاز گریخت و سپس مجدداً در سال 1296 به وساطت میرزا حیسن خان سپهسالار به تهران مراجعت کردو حکمران قزوین شد. پس از قتل ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه او را به دربار سزار روسیه فرستاد. در سال 1314 هجری قمری به جای میرزا محسن خان مشیرالدوله به وزارت عدلیه منصوب گردید و سرانجام در حدود 61سالگی در تهران درگذشت. وی شرح احوال خود را با نثری روان و بدون تکلف به رشتۀ تحریر کشیده است. (از مقدمۀ شرح حال عباس میرزا ملک آرا). و رجوع به همین مأخذ شود
عباس میرزا (1255- 1316 هجری قمری). پسردوم محمدشاه و برادر کوچکتر ناصرالدین شاه. مادر وی خدیجه خانم نام داشته و خواهر یحیی خان چهریقی بوده است. عباس میرزا پس از مرگ پدر همواره مورد سؤظن برادر خود ناصرالدین شاه بود. مدت بیست و هفت سال در بغداد و استانبول تبعید بود و در سال 1294 با کسب اجازه از ناصرالدین شاه به ایران برگشت و به ملک آرا ملقب شدو حکومت زنجان به او واگذار گردید اما وی از ترس شاه از آنجا به قفقاز گریخت و سپس مجدداً در سال 1296 به وساطت میرزا حیسن خان سپهسالار به تهران مراجعت کردو حکمران قزوین شد. پس از قتل ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه او را به دربار سزار روسیه فرستاد. در سال 1314 هجری قمری به جای میرزا محسن خان مشیرالدوله به وزارت عدلیه منصوب گردید و سرانجام در حدود 61سالگی در تهران درگذشت. وی شرح احوال خود را با نثری روان و بدون تکلف به رشتۀ تحریر کشیده است. (از مقدمۀ شرح حال عباس میرزا ملک آرا). و رجوع به همین مأخذ شود
آنکه کشور را آرایش می دهد. زینت بخش کشور: قلج طمغاج خان مسعود شاهنشاه مشرق را وزیر مملکت آرای کم آز و کم آزارم. سوزنی. چون آذرشاپور آن اشارت مملکت آرای را امتثال و انقیاد نمود. (ترجمه محاسن اصفهان)
آنکه کشور را آرایش می دهد. زینت بخش کشور: قلج طمغاج خان مسعود شاهنشاه مشرق را وزیر مملکت آرای کم آز و کم آزارم. سوزنی. چون آذرشاپور آن اشارت مملکت آرای را امتثال و انقیاد نمود. (ترجمه محاسن اصفهان)
اداره کننده ملک. فرمانروایی کننده. فرمانروا: ناهید لهوگستر و برجیس دین پژوه کیوان شاه پرور و خورشید ملک ران. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 454). و رجوع به ملک راندن و ملک رانی شود
اداره کننده ملک. فرمانروایی کننده. فرمانروا: ناهید لهوگستر و برجیس دین پژوه کیوان شاه پرور و خورشید ملک ران. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 454). و رجوع به ملک راندن و ملک رانی شود
پادشاه مشرق. که بر مشرق حکومت و سلطنت دارد. در شواهد زیر ظاهراً کنایه از سلطان محمود و سلطان مسعود غزنوی است: تا ثنای ملک شرق بود به ثنای دگران رنج مبر. فرخی. بر بساط ملک شرق ازاو فاضل تر کس بننشست و کسی کرد نیارد بیداد. فرخی. پاکیزه دل است این ملک شرق و ملک را پاکیزه دلی باید و پاکیزه دهایی. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 96)
پادشاه مشرق. که بر مشرق حکومت و سلطنت دارد. در شواهد زیر ظاهراً کنایه از سلطان محمود و سلطان مسعود غزنوی است: تا ثنای ملک شرق بود به ثنای دگران رنج مبر. فرخی. بر بساط ملک شرق ازاو فاضل تر کس بننشست و کسی کرد نیارد بیداد. فرخی. پاکیزه دل است این ملک شرق و ملک را پاکیزه دلی باید و پاکیزه دهایی. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 96)
مانند پادشاهان. چون ملوک: گر همی خواهی بنشست ملک وار نشین ور همی تاختن آری به سوی خوبان تاز. منوچهری. نوازش کنانش ملک پیش خواند ملک وار بر کرسی زر نشاند. نظامی. سلیحی ملک وار ترتیب کرد به جوشن بر از تیغ ترکیب کرد. نظامی
مانند پادشاهان. چون ملوک: گر همی خواهی بنشست ملک وار نشین ور همی تاختن آری به سوی خوبان تاز. منوچهری. نوازش کنانش ملک پیش خواند ملک وار بر کرسی زر نشاند. نظامی. سلیحی ملک وار ترتیب کرد به جوشن بر از تیغ ترکیب کرد. نظامی
ملک آرای. که مملکت را آراید. که کشور را به خرمی و شکوفایی و رونق می رساند: مسندآرای به فر و به شکوه ملکت آرای به رای و تدبیر. سوزنی. ملکت آرای مشرق و مغرب بر ره و رسم خوب و رای صواب. سوزنی. صاحب عالم عادل، ملک اهل قلم ملکت آرای و وزیر ملک ترک و عجم. سوزنی. و رجوع به ملک آرای شود
ملک آرای. که مملکت را آراید. که کشور را به خرمی و شکوفایی و رونق می رساند: مسندآرای به فر و به شکوه ملکت آرای به رای و تدبیر. سوزنی. ملکت آرای مشرق و مغرب بر ره و رسم خوب و رای صواب. سوزنی. صاحب عالم عادل، ملک اهل قلم ملکت آرای و وزیر ملک ترک و عجم. سوزنی. و رجوع به ملک آرای شود
ملک آرا. کسی که آرایش می کند و مرتب می کند مملکت را. (ناظم الاطباء). که موجب نظم و رونق مملکت است: به شمشیر از جهان برداشت نام خسروان یکسر نماند از بیم آن شمشیرملک آرای گیتی بان. فرخی. همه ترکستان بگرفت و به خانه بنشست به شرف روزفزون و به هنر ملک آرای. فرخی. رای ملک آرایت این معنی در این فکرت بدید قوت خویش آشکارا کرد و ضعف من نهان. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 471). رای ملک آرای خاتون آفتاب دیگر است بر زمین از آفتاب آسمان روشنتر است. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 101). کرد روشن عالمی از رای ملک آرای خویش آن خداوندی که سلطان جهان را مادر است. امیرمعزی (ایضاً ص 101). عقل رامشگری است روح افزای عدل مشاطه ای است ملک آرای. سنائی. او پادشاه خردمند و عادل و ملک آرای بود. (چهارمقاله). شغل دیوان حق زباطل فرق کلک تو کند کلک ملک آرای را چون فرق بشکافی دونیم. سوزنی. ملک توران مهره کردار است بر روی بساط رای ملک آرای تو بر مهره ماهر مهره باز. سوزنی. جهان به کام تو باد ای وزیر ملک آرای که تا به دولت شاه جهان تورانی کام. سوزنی. حقیقت است که در ملک شاه ملک آرای ز رای اوست ترازوی عدل را شاهین. سوزنی. کلک او رخسار ملک آرای باد دست او زلف ظفرپیرای باد. خاقانی. هر مبالغتی که رأی ملک آرای شاه در تمهید قواعد انصاف و تشیید مبانی انتصاف فرماید، طلیعۀ دوام دولت و مقدمۀ بقای سلطنت بود. (سندبادنامه ص 112). خلف دودۀ سلغر شرف دولت و ملک ملک آیت رحمت ملک ملک آرای. سعدی (کلیات چ مصفا ص 734). خسروا دانی که در طی ممالک هرزمان رای ملک آرای تو از غیب آگاهی دهد. نزاری قهستانی. آفتاب از رقص همچون ذره ننشیند گرش در صفا با رأی ملک آرای او همبر نهند. ابن یمین. عید نو بر خسرو خسرونشان فرخنده باد رأی ملک آرای او را شاه انجم بنده باد. ابن یمین
ملک آرا. کسی که آرایش می کند و مرتب می کند مملکت را. (ناظم الاطباء). که موجب نظم و رونق مملکت است: به شمشیر از جهان برداشت نام خسروان یکسر نماند از بیم آن شمشیرملک آرای گیتی بان. فرخی. همه ترکستان بگرفت و به خانه بنشست به شرف روزفزون و به هنر ملک آرای. فرخی. رای ملک آرایت این معنی در این فکرت بدید قوت خویش آشکارا کرد و ضعف من نهان. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 471). رای ملک آرای خاتون آفتاب دیگر است بر زمین از آفتاب آسمان روشنتر است. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 101). کرد روشن عالمی از رای ملک آرای خویش آن خداوندی که سلطان جهان را مادر است. امیرمعزی (ایضاً ص 101). عقل رامشگری است روح افزای عدل مشاطه ای است ملک آرای. سنائی. او پادشاه خردمند و عادل و ملک آرای بود. (چهارمقاله). شغل دیوان حق زباطل فرق کلک تو کند کلک ملک آرای را چون فرق بشکافی دونیم. سوزنی. ملک توران مهره کردار است بر روی بساط رای ملک آرای تو بر مهره ماهر مهره باز. سوزنی. جهان به کام تو باد ای وزیر ملک آرای که تا به دولت شاه جهان تورانی کام. سوزنی. حقیقت است که در ملک شاه ملک آرای ز رای اوست ترازوی عدل را شاهین. سوزنی. کلک او رخسار ملک آرای باد دست او زلف ظفرپیرای باد. خاقانی. هر مبالغتی که رأی ملک آرای شاه در تمهید قواعد انصاف و تشیید مبانی انتصاف فرماید، طلیعۀ دوام دولت و مقدمۀ بقای سلطنت بود. (سندبادنامه ص 112). خلف دودۀ سلغر شرف دولت و ملک ملک آیت رحمت ملک ملک آرای. سعدی (کلیات چ مصفا ص 734). خسروا دانی که در طی ممالک هرزمان رای ملک آرای تو از غیب آگاهی دهد. نزاری قهستانی. آفتاب از رقص همچون ذره ننشیند گرش در صفا با رأی ملک آرای او همبر نهند. ابن یمین. عید نو بر خسرو خسرونشان فرخنده باد رأی ملک آرای او را شاه انجم بنده باد. ابن یمین
دلارا. دل آرای. دل آراینده. آرایندۀ دل. شادکننده دل. آنچه یا آنکه باعث شادی و نشاط و سرور شود: نشستند بر زین پرستندگان دل آرا و هرگونه ای بندگان. فردوسی. کوس را بین خم ایوان سلیمان که در او لحن داود به آهنگ دل آرا شنوند. خاقانی. چون روی تو در دهر دل آرایی نیست خوشتر زسر کوی تو مأوایی نیست. حسن متکلم. ، نگار. شاهد. معشوق. معشوقه. محبوب. (ناظم الاطباء) : نظر به خط دلاویز آن دل آرا کن شکستۀ قلم صنع را تماشا کن. صائب (از آنندراج). چون نیست وصال آن دل آرا ممکن آن به که ز راه او روان برخیزم. حسن متکلم. رجوع به دل آرای شود
دلارا. دل آرای. دل آراینده. آرایندۀ دل. شادکننده دل. آنچه یا آنکه باعث شادی و نشاط و سرور شود: نشستند بر زین پرستندگان دل آرا و هرگونه ای بندگان. فردوسی. کوس را بین خم ایوان سلیمان که در او لحن داود به آهنگ دل آرا شنوند. خاقانی. چون روی تو در دهر دل آرایی نیست خوشتر زسر کوی تو مأوایی نیست. حسن متکلم. ، نگار. شاهد. معشوق. معشوقه. محبوب. (ناظم الاطباء) : نظر به خط دلاویز آن دل آرا کن شکستۀ قلم صنع را تماشا کن. صائب (از آنندراج). چون نیست وصال آن دل آرا ممکن آن به که ز راه او روان برخیزم. حسن متکلم. رجوع به دل آرای شود
مجلس آرای. مجلس آراینده. آن که با سخنان مطبوع حضار را خوش و سرگرم کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن که مایۀ آرایش مجالس و محافل باشد. آن که وجودش مجلس را مزین سازد. زینت بخش مجلس: دریغ آن بر و کتف و بالای اوی دریغ آن رخ مجلس آرای اوی. فردوسی. در جهان تا مجلس و لشکر پدیدار آمده ست مجلس آرایی نیامد همچنو لشکرشکن. سوزنی. هم بر این ایوان نو برتخت خویش تاجدار و مجلس آرا دیده ام. خاقانی. به هر محفل که بنشستی تویی در چشم من زیرا که چون تو مجلس آرایی نمی بینم نمی بینم. خاقانی. فرشته رشک برد بر جمال مجلس من که التفات کند چون تو مجلس آرایی. سعدی. سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی. حافظ
مجلس آرای. مجلس آراینده. آن که با سخنان مطبوع حضار را خوش و سرگرم کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن که مایۀ آرایش مجالس و محافل باشد. آن که وجودش مجلس را مزین سازد. زینت بخش مجلس: دریغ آن بر و کتف و بالای اوی دریغ آن رخ مجلس آرای اوی. فردوسی. در جهان تا مجلس و لشکر پدیدار آمده ست مجلس آرایی نیامد همچنو لشکرشکن. سوزنی. هم بر این ایوان نو برتخت خویش تاجدار و مجلس آرا دیده ام. خاقانی. به هر محفل که بنشستی تویی در چشم من زیرا که چون تو مجلس آرایی نمی بینم نمی بینم. خاقانی. فرشته رشک برد بر جمال مجلس من که التفات کند چون تو مجلس آرایی. سعدی. سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی. حافظ